شاید واقعا کل خواسته من از زندگی همین باش که سرم را روی پای پدربزرگی که شبیه سیروس گرجستانی در شهریار است بگذارم و بگویم دوست دارم روز زمستانی به خانه بیایم، ماکارونی بخورم و مادرم مرا بغل کند و بعد زار بزنم تا بیدار شوم که در واقعیت میشود بمیرم. اما الان اخر تابستان است و هوا همچنان مثل جهنم گرم است، ماکارونی نداریم و دوست داشتم میرفتم و هیچوقت دیگر مادرم را نمیدیدم و هنوز زندهام.
شاید طبق معمول دچار خطای محاسباتی شده باشم و برگشتن به جای
من از کجا بدانم این حافظه چه کار میکند با آدم و چطور این کار را میکند؟ داشتم مسواک میزدم که خیلی بیمقدمه و بدون هیچ دلیل موجهی(!)، این شعر از داستان «خروس زری پیرهن پری» با آهنگش شروع کرد به پخش شدن در مغزم.
«دیروز زن مش ماشاالله بیدرد
مرغای محله رو خبر کرد
پاشید براشون یه چنگِ چینه
گفت زود بخورید خروس نبینه
وقتی که چراشو پرسیدم من
گفتش با خروس زری بدم من»
دوم دبستان بودم. رفته بودیم مراسم سالگرد پدربزرگِ مادرم. وقتی برگشتیم، دیدیم دزد
درباره این سایت